واقعا دیگه بس نیست؟ ...

ساخت وبلاگ

صبح پشت پنجره یه مقدار خرده نون ریختم برای کبوترا ...

خودشون میدونند کارمندا چه ساعتی میرن خونه، منتظر می مونند تا خلوت بشه بعد میان ... الان انگار داره روی تیغه ی پشت پنجره بارون میزنه ... یه عالم کبوتر ریختن اینجا ... وقتی هم با هم پر میکشن میرن انگار که یه روح از پشت پنجره یهو پر میکشه و میره ... 

 

اینم حکایت دوستی بی حرف من و کبوترا ... 

____________________________________________________________

داشتم دنبال چیز ی می گشتم، یهو خیلی اتفاقی برخورد کردم به یه نوشته. 

بخشی از حرف هایی بود که بین من و اون رد و بدل شده بود و من یه گوشه مجدد برای خودم بازنویسی شون کرده بودم.

جالب اینجا بود که وقتی می خوندمش اولش نمی دونستم که اینو کی برای کی نوشته از بس که ادبیات گفتاری ش به من نزدیک بود ... 

____________________________________________________________

خدایا ... 

واقعا دیگه بسه .... 

وقتی یکی قبول می کنه که هرچی بوده و نبوده، توهمی بیشتر نبوده و باید به دنیای واقعیتها برگشت، بذار این اتفاق آروم و بی درد بیفته ... 

چرا درست توی همین وقتا یه کاری می کنی که همه ی احساسات خفته و بیدار و مرده و زنده ی حال و گذشته توی وجود آدم به غلیان در بیاد ...

درسته که تو خدایی ... اما باور کن که این اصلا بازی قشنگی نیست ... 

 

 

 

قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 114 تاريخ : جمعه 8 فروردين 1399 ساعت: 19:16