ب مثل بابا ...

ساخت وبلاگ

پیامد ماجراهای چند روز اخیر و دلتنگی های مضاعف و فشار کاری شدید و .... عصر، وقت چای خوردن کنار بابا نشستیم و بند بقچه ی غر غر من جلوی بابا باز شد و گلایه هام یکی یکی ریخت بیرون ... بابا هم بی هیچ حرف خاصی گوش می داد ... بعد از هر غرغر، یه جمله ی کوتاه برای تسکین می گفت و بعد یکی از خاطره هاشو برام تعریف می کرد ... 

منم هی می گفتم: نه! بازم خالی نشدم ... 

و دوباره غری از نو و گلایه ای از نو ... 

این ماجرا چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه یهو از ته دل گفتم: بابا من خیلی حالم بده ... من ناراحتم ... 

بابا خیلی کوتاه گفت: جهان ناراحته بابا ... 

"جهان ناراحته" ... اینو وقتی بابای من میگه باید قبولش کرد ... چون بابای من بیشتر اوقات نیمه ی پر لیوان رو می بینه ... توی خیلی از لحظات سخت، بارقه های امید رو رصد می کنه و اغلب، نکته های مثبت قصه ها رو بو می کشه ... وقتی بابا غم دنیا رو حس می کنه، یعنی حال دنیا هم این روزا واقعا خوب نیست ... 

_____________________________________________________

ممنونم از هستی به خاطر خواهرکی که وقتای دلتنگی منو می بره و به دستای جاده می سپاره تا بلکه یکم حال دلم بهتر بشه ... 

جاده خیلی وقتا برای من مایه ی آرامشه ... مخصوصا شب ستاره بارون جاده ... مخصوصا توی هوای سردرگم آخرای شهریور که بین تابستون و پاییز دست و پا می زنه .... 

مخصوصا بین دلتنگی غریب پایان تابستون ... 

ممنونم به خاطر تمام داشته های ارزشمند زندگیم ... 

و ممنونم به خاطر مرهم های جسته گریخته ای که حال دلم رو بهتر می کنند ... 

____________________________________________________

یکی از مواردی که سوپاپ اطمینان این چند ماه اخیر من و یکی از سرگرمیهای دلچسب من و خواهرکم شده، غذا بردن برای خانواده ی سگ هاست ... 

اینقدر دنیاشون قشنگه و اینقدر بُر خوردن باهاشون دلچسبه که آدم چند لحظه ای واقعا از تمام دغدغه های ریز و درشتش فارغ میشه ... 

دیدن نظم، مهربانی، حسِ دوستی، شادی های بی هزینه و بی پیرایه ی توله ها در کنار بزرگتراشون، عشق، حسِ مسوولیت، خوشامدگویی های گرمشون برای همنوع ها و آدما، حسِ سپاسگزاری، خوشحالی به خاطر با هم بودن، حسِ رحم و خیلی چیزای ارزشمند دیگه که بعضا بین خیلی از آدما کمرنگ شده شاید، اینقدر توی اونا صادقانه و بی تظاهر پررنگه که آدم گاهی با خودش فکر می کنه شاید واقعا اشرف مخلوقات بودن آدم، توهم چندش آوری بیشتر نیست ... 

چقدر صداقتی که توی دوستی با یه حیوون میشه پیدا کرد توی آدما کمیاب و خیلی جاها نایاب شده ... چقدر روحم تشنه ی جرعه ی زلالی از این حس قدیمی و گمشده س ... 

چیزی که توی کودکی ها پررنگه و شاید آدمها دوباره توی پیری و در اوج ناتوانی یه روزی بتونند این حس رو قبل رحلت از این دنیا باز هم پیدا کنند ... در ترکیب های سالمندی یا ترکیب کودک و سالمند در کنار هم ... 

____________________________________________________

درهم مشکن زنجیر مرا ، بهتر که شوم رسوا

رفتم که دگر با دست شما ، پنهان شوم از چشم دنیا ...

خسته ام از همه 

خسته از دنیا ... 

 

گرچه که هنوز هم زندگی اونقدر درخشان هست که بیزاری از اون از مخیله ی احساس من هنوز فرسنگها دوره ... اما این خستگی ... امان از این خستگی و بی حوصلگی پررنگ ... 

 

 

قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 134 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:13