قصه های زندگی گاهی اینطورند ...
بازیگوشانه شیطنت می کنند ... هرچقدر بیشتر سعی می کنی اونا رو به سمت دلخواهت ببری، برنامه بچینی، بهشون جهت بدی، بیشتر اغفالت می کنند و ته همه ی ماجراها می بینی که بدجور رکب خوردی ... و تنها کاری که ازت برمیاد اینه که زانو شل کنی و بشینی و سرتو بگیری بین دستات ... و روی پاندولی که بین هزاران هزار حس، بارها و بارها میره و برمیگرده سوار میشی و نمیدونی که بخندی یا گریه کنی ... قصه در نهایت اینه که همه چیزی که از اختیار، قدرت، خواسته ها و باورهای خودت متصوری، یه جاهایی بدجور در هم میریزه ...
انگار که این کلمه ها و تعاریف فقط یه دروغ کودکانه بودند که روزگاری شنیدی و ... همین!
به قول آقای ج.: سعی نکن قصه رو به سمت خاصی هل بدی ...
شاید چون به این دلیل که شیطنت کائنات اینطور وقتا یهو بی هوا گل می کنه و بعد تو می مونی و هزار هزار حس تعریف نشده ای که باید بچشی و مزه مزه کنی ...
______________________________________________________________
دردی که احساسات جرقه وار عاشقانه به آدمها تحمیل می کنند، صرفنظر از هر نتیجه ای، اگر پذیرای بزرگ شدن باشی، بزرگت می کنند و اگر بسته و محدود باشی و در این محدودیت سفت و سخت شده باشی، در هم می شکنندت تا از خمیره ی در هم شکسته ت طرحی نو در اندازند ...
عشق بهرحال، اکسیری هست که وجود آدما رو زیر و زبر می کنه ... اعجاب انگیزه و حیرت انگیز، زیباست و زیبایی آفرین ...
بادا که در زندگی هامون افزون بادا ...
______________________________________________________________
فقط یه سوال
کسی هنوز هست
که وقتی ابریه هوا
دلت بخواد یه روزی برگرده؟
فقط یه جواب
اگه حق انتخاب
بهت بدن
دلت میخواد کی باشه
اونکه همراته؟
#فقط_یه_سوال
#رستاک_حلاج
قلب چوپون فکر نی بود ......
برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 107