کلاغ ...

ساخت وبلاگ
مدتیه توی اداره برای کبوترا خرده نون می پاشم پشت پنجره ی اتاق ... 

یکی از خوشحالیهای روزم اینه که ببینم چندتا کبوتر میان و دون بر می چینند ... 

خوشحالیم زمانی زیاد میشه که تعداد کبوترایی که در صلح میان و بدون دعوا کنار هم با آرامش غذا میخورن، بیشتر از دو تا بشه ... 

دیروز داشتم به خواهرم می گفتم دلم میخواد کلاغ هم بیاد با اون نوک بامزه ش ... 

از نظر خواهرم احتمالش ضعیف بود ... اما من دلم میخواست ... 

خلاصه که عصر دیروز بالاخره جناب کلاغ اومدند و افتخار دادن و یه تیکه از کیکی که خانم همکار ریخته بود رو نوش جون کردند و البته تا سایه ی منو دیدن، پر کشیدن و رفتند ... 

اما بهرحال همونقدرم برای دل من کافی بود ... 

گاهی بعضی از آرزوها چقدر به اجابت نزدیکند ... 

____________________________________________

دارم سعی می کنم چیزایی رو که سر کلاس یاد گرفتم به کیس های کاری مورد نیازم تعمیم بدم اما نمیشه ... 

به نظرم یکی از ضعف های دوره های آموزشی اینه که تو ابزارها رو می شناسی و قابلیتشون رو تا حدی یاد می گیری اما کیس هایی که می تونی از این ابزارها استفاده کنی، همچنان برات قابل شناسایی نیستند. به عبارتی این کلاسها اغلب کیس محور و پروژه محور نیستند.

برای همین نمیدونی واقعا ابزارهایی که داری دقیقا چقدر و کجاها مفید هستند و برای فهمیدن این موضوع یا باید خودت شخصا خیلی وقت بذاری ( که بستگی داره موضوع چقدر برات مهم یا جالب باشه ) یا اینکه اونقدر بلااستفاده می مونند این ابزارها، که دیگه از یاد میرن ... مثل یه مشت پیچ و مهره و آچار و ... که توی یه جعبه ته یه انبار توی زیرزمین، خاک میخورن ... 

______________________________________________

یکی از خوشبختی های دنیا اینه که تولد پدر و مادرت رو بتونی جشن بگیری ... 

پدر و مادری که حالا با تمام وجودت حس می کنی که دیگه اون آدمای قدرتمند قبل نیستند و علیرغم تظاهرات قدرتمندانه و نمایش بی نیازی، به شدت به حمایت احتیاج دارن ... 

گرچه که این سناریو، غم عجیبی با خودش داره اما خدا کنه که ما بتونیم نسبت به نزدیکترین آدمهای زندگی مون مهربانانه و حمایتگرانه عمل کنیم ... فارغ از اونچه که اونها در حق ما بودند ... 

______________________________________________

امروز که داشتم می اومدم اداره، کنار نونوایی بساط آش فروشی هم برپا بود ... 

یهو از ذهنم گذشت، برای صبحانه، آش هم بگیرم و با بچه ها دورهمی بخوریم. 

خلاصه که صبحانه رو کنار هم خوردیم و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت ... 

ساده و بی شیله پیله کنار هم نشستیم، حرف زدیم، خندیدیم، از دغدغه هامون گفتیم، از خاطراتمون و یه دور همی ساده ی خوب داشتیم. 

چقدر خوبه که آدم کسانی رو داشته باشه که هرچندوقت یه بار بتونه یه دورهمی ساده ی صمیمی باهاشون داشته باشه ... 

چقدر خوبه که بی هوا و بی مناسبت و بی تکلف همدیگه رو مهمون کنیم و متقابلا پذیرایی دعوتهای بی هوا باشیم ... 

برای اینطور قصه ها لزوما همیشه نباید منتظر یه وقت بزرگ و یه موقعیت مناسب بود ... گاهی وسط همین شلوغیها، اینطور دعوتها بیشتر می چسبه و چه بسا که حال خرابمون رو هم بهتر می کنه ... 

_________________________________________________

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی 

 

#حافظ

 

 

قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 121 تاريخ : جمعه 12 بهمن 1397 ساعت: 2:36