سلاطین ...

ساخت وبلاگ

حال دلم خوب نبود این روزها ...

اشکم دم مشکم بود ... و با هر تلنگری بغض می کردم و اشکام بی اجازه، تند و هول، هرجا و ناکجایی می ریختند پایین ...

کم کم نگران شدم که مگر چه چیزی این روزها اینقدر تغییر کرده که من حالم اینقدر خرابه ... که یادم اومد به PMS.

و اینچنین بود که سلاطین هورمون لبخندزنان، دوباره قدرت خودشون رو به رخ کشیدند و فهمیدم که چه بخوایم و چه نخوایم خیلی از احوالات جسم و روان ما در بندِ تصمیم و خواستِ این حضرات هست ...

و اینجا یأسِ فلسفی سنگینی بر وجود من مستولی شد: وقتی زندگی ما اینقدر هورمونی و شیمیایی هست، چه اعتباری برای احساسات میشه قائل شد؟ احساساتی که بخشِ عظیمی از اونها در بندِ حال و هوای شیمیِ ماست؟

_____________________________________________________________________________

سه شنبه 25 مهر، اولین بارون پاییزی امسال بالاخره افتخار حضور داد. اولین بارون رو توی کوه بودیم ... از عصر بوی بارون می اومد و بالاخره دم دمای غروب خیلی بی هوا شروع به باریدن کرد ...

هوا یهو سرد سرد شد ... من برای اینهمه سرما چندان آماده نبودم ... من برای حجمِ عظیمِ سرما هیچوقت آماده نیستم ...

داشتم چندتایی از شعرهامو مرور می کردم ... خیلی وقت بود به شعرهام سر نزده بودم ... بعضی هاشون دیگه برام جذاب نبودند ... بعضی هاشون به نظرم کودکانه و معمولی شده بودند ... برگشتم به قدیمترها و اون شعرِ محبوبم رو خوندم ... به بند آخرش که رسیدم قلبم دیگه طاقت نیاورد ... چنان دردی توی قلبم پیچید که احساس کردم الان از حرکت می ایسته ... تمام وجودم سراسر درد شد ...

با خودم فکر کردم این احساس چرا برای زنده موندن اینهمه داره تقلا می کنه؟ ... چرا اینهمه منو بین زمین و آسمون معلق نگه داشته؟ اگر منشأ این احساس همون حضراتِ عزیزِ هورمون نیستند این قصه از کجا داره هستی می گیره که کم نمیشه، که به انتها نمی رسه؟ ... تا چند سالِ دیگه گردابِ این احساسِ یکطرفه ی بی سرانجام میخواد من و تمام لحظاتمو در خودش فرو بکشه؟

قبل ترها فکر می کردم چون ذکرِ صبح و شبم اسمِ اونه این قصه اینهمه دوام آورده ... با خودم گفتم ذکر شدن منجر به عاشقی میشه ... رها کردم اون همه ذکر رو ... الان مدتهاست که زندگی روزمره ی من از اون و اسم و یادش تقریباً خالیه ... اما هیچ جای زندگی نیست که یه چیزی یهویی منو به یادِ اون نندازه ...

مگه میشه از کسی تقریبا هیچ خاطره ی مشترکی نداشته باشی ولی حجمی تا این اندازه وسیع رو در زندگیت اشغال کنه؟

کاش قلبم کوتاه می اومد ... کاش حضراتِ هورمون یه تمهیدی می اندیشیدند در جهتِ رهایی و گذار ... کاش کائنات پادرمیونی می کرد و تکلیفِ این قصه ی عجیب رو روشن و یکسره می کرد ...

_____________________________________________________________________________

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سوال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد ....

قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 23:42