قلب چوپون فکر نی بود ...

متن مرتبط با «پاییز» در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... نوشته شده است

پاییزِ تازه نفس ...

  • روزهای آخر شهریور و شروع پاییزِ تازه برای من با آنفولانزا همراه بود ... تازه داشتم دوباره به یاد می آوردم که بازارگردی و رستوران گردی و تفریحات تنهایی رو مزه مزه کنم و ازشون لذت ببرم که حسود روزگار نتونست طاقت بیاره و این ویروس کوچولوی شیطون رو انداخت به آوارم که یکم از تقلا بیافتم و شور گردشهای تنهایی از سرم بیافته ... خلاصه که توی این وانفسای بی وقتی یه هفته ای از زندگی عقب افتادم و تازه دیروز یکمی سرپا شدم و بدو بدو افتادم دنبال کارها ... رفیقک هم البته خیلی کمک کرد دیروز ولی خوب من و طلا خانم هنوز یه عالم راه داریم برای ادامه ...هنوز پرونده ی امتحان پیشِ روی مهم مون رو نبستیم که رفیقک دوباره یه شپش چدید پیدا کرده انداخته وسط که من وسوسه شم بندازمش توی کلاهم ... اینطور که پیش بریم فکر کنم تا ته سال همینطور میخوایم امتحان بدیم ... ببینیم چی میشه تهش دیگه ..._________________________________________________________________________________این روزها که کم کم با خودم وارد صلح و عشق شدم، دارم باز هم بیشتر به این حس مطمئن میشم که تجربه ی آدمها و جمعهای مختلف بیش از اینکه برای من انرژی بخش و شادی آفرین باشه، انرژی گیر و خسته کننده ست.مدتهاست که نمی تونم آدمها یا جمعهایی رو اطرافم ببینم که حضورشون برام موجبات آرامش خاطر واقعی باشه ... آرامش خاطری که از سطوح بالاتر انرژی اونها نسبت به من بهم منتقل بشه ...ما آدمها به طرز ناامیدکننده ای دچار نقصانیم ... و این نقصان در هیچ نقطه ای با به هم پیوستن آدمها به کمال حتی نزدیک هم نمیشه چه برسه به منجر ...و من الان در ابتدای میانسالی به چشم های تجربه دارم می بینم که تمام آنچه در جوانی به خورد ما دادند و آرمان ما شد، مُشتی دروغ درخشان و پرزرق و, ...ادامه مطلب

  • نیمه ی پاییز ...

  • پاییز در چشم به هم زدنی به نیمه رسید ...  زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم ... زودتر از چیزی که فکرشو می کردم این پاییز هم رو به پایانه ...  هوا نیمه سرد و بی بارونه ... آسمون نه بغضی داره و نه اشکی ...  همه چیز به طرز عجیبی ساده و معمولیه ...  مدتیه آلرژی دوباره به جون من افتاده و تنفسم رو خش دار کرده اما خوب فعلا که کج دار و مریز دارم باهاش طی می کنم ... بدترین بخش قصه اون تبهای آلرژیکه که وقتی شروع میشه توان انجام کارای تمرکزی رو ازم می گیره ...  اما خوب بازم الهی شکر ...  _________________________________________________ چند روز اخیر پشت سر هم ماموریت بودم ...  ماموریت های خوب به جاهای دور و نزدیک ...  بهترینشون ماموریتی بود که به سمت روستای سنگر نورآباد داشتم ... از این لحاظ که توی مسیر برگشت از مسیر جاده ی بوان برگشتیم و دیدن اونهمه سبزی و زیبایی و بساط انارفروش های بین راه و آبشارکهای تک و توک و حتی اون چادرهای ایلیاتی که برای استراحت به پا شده بودند، واقعا روحمو نوازش داد ...  تنها قسمت ناراحت کننده ی ماجرا دیدن جسد تازه ی یه سمور قهوه ای بود که ظاهرا ماشین بهش زده بود و خودش رو کشون کشون به حاشیه ی جاده کشونده بود و همونجا هم مرده بود ... معصومیتش و مرگ بی رد و نشونش - که روی چهره ش بیشتر شبیه یه خواب ساده سایه انداخته بود - ناراحت کننده بود ...  اما خوب، مرگ بهرحال قصه ی, ...ادامه مطلب

  • پاییز پیش رو ...

  • پروژه ی من تموم شد به لطف خدا دیگه رفت برای طی مراحل بعدی انشاالله ... هنوز چند روزی از شهریور باقی مونده ... علیرغم میل باطنی م که دلم نمیخواست توی بازی احمقانه ی نمایش قدرت شرکت کنم، امروز دیگه واقعا مجبور شدم به خاطر یکی دو مورد کاری یکمی وارد عمل بشم ... گرچه که می دونم این وسط تنها چیزی که مهم نیست کاره و همه چیز بر پایه ی جابجایی یه پول عظیم در لوای کار می چرخه و حقیقتا ما هم چه بخوایم و چه ,پاییز ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها