قلب چوپون فکر نی بود ...

ساخت وبلاگ
  دیشب رفته بودم خرید، توی مغازه یه دختر کوچولو بود، شاید 4 یا 5 ساله ... تقریبا هرچیزی که ازش پرسیدم یه چیزی خلاف واقع بهم تحویل داد. از جمله چندین اسم که ظاهرا بقیه رو هم وادار می کرد اون رو به همون اسمایی که هر از چند مدت عشقش میکشه، صداش کنند ( اینو از اسامی متعددی که مامانش گفت فهمیدم!) ... در لحظه از این بازی خوشم اومد و با خودم فکر کردم، اگر زندگی واقعا همون طوری باشه که توی دنیای بچه ها هست، که احتمالا هم هست، چه نیازی برای این همه دقت و جدیت وجود داره؟ چرا ما همه چیزایی که در شرایط پیش میاد رو به عنوان اصل وجود خودمون تصور می کنیم و خصلتها و مارکها رو به خودمون اتیکت می کنیم؟  چرا مثل بچه ها نباشیم که هر از چند مدت، توی اون نقشی که عشقشون می کشه فرو میرن، باورش میکنند، به زیبایی بازی ش می کنند و بعد هم راحت فراموشش می کنند، بی اینکه خودشون رو تا ابد معادل اون نقش بدونند.  شاید اینطور قصه های دنیا هم ساده تر می شدند ... نمی دونم ... شاید هم سنگ روی سنگ بند نمی شد و دنیا به جای این دیوونه خونه، کودکستانی بیشتر نبود ...  نوشته شده توسط نسیم  | لینک ثابت | قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 0:57

یه برنامه هایی توی ذهنم دارم که اگه خدا بخواد و عمر من هم به دنیا باشه، انشاالله ظرف دو سه سال آینده امیدوارم بتونم اجرایی شون کنم ... اگر اینطور بشه دیگه به امید خدا احتمال زیادی داره که از دنیای کارمندی خداحافظی کنم و وارد جریاناتی بشم که سالهاست آرزوی منه ...  امیدوارم این زندگی پیش بینی ناپذیر قدری مهربونی کنه و توی این قصه ها با من و دلم همه جوره راه بیاد ... تا شاید منم بتونم سهم دینی که به این دنیا دارم رو ادا کنم ... الهی آمین ... _________________________________________________________ هوا نیمه ابریه ... البته اگه بشه اسمش رو ابر گذاشت ... هوا سایه دار و نیمه تاریکه و من عجیب دلشوره دارم ...  گاهی با خودم فکر می کنم اگه همه ی اتفاقاتی که قراره توی این دنیا رخ بدن، بالاخره رخ میدن و هیچ دعایی نمی تونه از یه واقعه ی تلخ - که نشانه های وقوعش دارن میگن که رخدادش مسجله - جلوگیری کنه، پس این دعا واقعا به چه دردی میخوره؟ ... شاید باید عادت کنیم به جای طلب و دعا، آروم باشیم و بتونیم پذیرش داشته باشیم ...  اما این با آموزه های ما در تقابله ... شاید هم نیست و من نمی فهمم ...  _________________________________________________________ کم کم دارم درک می کنم که آدمها اغلب در نداشتن یا کم داشتن، بخشنده ترند ... شاید چون این طور وقتا فکر اندوختن کمتر به سراغ آدم میاد و بیشتر در لحظه زندگ قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 175 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 0:57

یکشنبه شب بارون بالاخره افتخار داد و اگه اشتباه نکنم برای دومین بار توی این پاییز و زمستون بی برکت، شهر ما رو به قدوم خودش متبرک کرد ...  علیرغم اغلب روز و شبهای بارونی که از اومدن بارون سراسر سپاس و شادی می شدم، اینبار اصلا دلم بارون رو نمی خواست ... مثل معشوقی که از بس دیر میاد، آخرین شعله های عشق، توی وجود عاشق جون می سپره و دیگه دیدار معشوق، هیج میل و شوری رو توی وجود خسته ی عاشق زنده نمی کنه ... انگار که دیگه به نبودن معشوق بیش از بودنش خو کرده باشه ... اومدن بارون هم برای من الان چنین جایگاهی داره ... به نبودنش عادت کردم و بودنش بیش از اینکه خوشحالم کنه، آشفته احوالم می کنه ... فردای روز بارونی شهر هم خبر تصادف و فوت یکی از همکاران رو بهمون دادند ...  خیلی حس بدی بود و این مزید بر علت نخواستن اون بارون شد ...  مرگ چقدر ساده به سراغمون میاد ... بی هواتر از چیزی که فکرشو می کنیم ...  ___________________________________________ به خاطر همون بارون کذایی، روی کوه های اطراف و همینطور دراک پر از برف شد که البته همه شون با اولین آفتاب آب شدند اما توی ارتفاعات دراک همچنان برف هست و با توجه به تجربه های پیشین و چیزی که از سالهای قبل دیدم، این برفها دیگه یخ می زنند و تا خود بهار می مونند و برای همینم هوای اطراف ما خیلی سرد شده ...  دو سه روز اخیر که چشمم به برفهای بالای کوه می افته، هوس قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 215 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 4:50

گلهای نرگس باغچه در اومدند ... باغچه ی سمت راست بیشتر از سمت چپ ...  امسال کسی برای نرگس ها چندان ذوق نکرده - البته تا الان - اما گلهای نرگس شکفتند و به رسم آنچه در ذاتشون هست دارن زیبایی و عطر خوش رو توی فضای اطرافشون - به قدر وسع - پراکنده می کنند ... عمرشون کوتاهه، شاید کسی ذوق تماشا نداشته باشه براشون، معلوم نیست چرا به روی دنیا چشم باز می کنند، اما هیچ کدوم اینها باعث نمیشه ذره ای از آنچه در درونشون برای عرضه دارن، کاسته بشه ...  همه ی اجزاء طبیعت سعی می کنند بهترینِ آنچه در وجودشون به ودیعه سپرده شده رو به جهان عرضه کنند ... بی کم و کاست، بی حسابگری و خسّت، بی هیچ سودایی و توقعی ... چرا که اونا تمام چیزی رو که باید، از قبل به فراخور نقش و موجودیتشون، به کمالدریافت کردند.  بادا که ما هم جزئی از طبیعت باشیم ...  _______________________________________________ همکارم میگه تو همه چیز رو بر اساس تجربه هات به قانون تبدیل می کنی ...  شاید ... شاید هم نه ...  هرچند چیزی که این بین ارتباطات منو با اونا دچار خلل می کنه اینه که متوجه نیستند که من اگه از چیزی با قطعیت و جدیت - البته خودم کاملا آگاهم که این جدیت و قطعیت کاملا مقطعی هستند - یاد می کنم، علی الخصوص اگه بر اساس تجربیات خودم باشه، دارم با دیگران در میونش میذارم تا منظر خودم رو اعلام کنم نه اینکه منظر خودم رو تحمیل کنم ... همین قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 177 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 9:50

الان دو هفته ست که خونه رنگ بی بی رو به خودش ندیده ...  و فردا صبح ساعت 7.40 دقیقه ی صبح، درست یک هفته ست که بی بی برای همیشه از این دنیا رفته ... من اشک ندارم ...  بغض هم ندارم ...  همه چیز به نظرم یه قصه ی عجیب میاد ...  مردن خیلی ساده تر از چیزی بود که فکر می کردم ...  ساده تر از چیزی که فکر می کردم همه چیز تبدیل به قصه شد ... انگار بی بی هیچوقت نبود و همیشه یه قصه بود ...  نبودنش ساده تر از چیزی که فکر می کردم توی فضای خونه حل شد ...  من عمیقا عاشقش بودم ... و این عشق یکی از صادقانه ترین احساساتی بود که توی همه ی عمرم تجربه ش کردم ... یه جریان عمیق و مداوم ... رد و بدل یه عشق بی توقع و در عین حال دوطرفه ...  بی بی واقعا گنجینه ی بزرگ من بود ... یه موجود سرتاسر عشق و غالبا مثبت ... وجودش پر از برکت بود ... همه ی وجودش پر از مهربانی بود ... و حالا نیست ... و همه ی ما و من - به شخصه - چیز عظیمی رو از دست دادیم و من طبعا باید خیلی داغدیده باشم اما نیستم ... این پارادوکس برای من برای درک شدن، واقعا به زمان احتیاج داره ... به یه زمان کافی ... تا من با خودم کنار بیام ... تا بفهمم واقعا چی داره در من می گذره با این ماجرا ... این آرامشی که توی وجود من به همراه رضایت موج می زنه برای خودم عجیبه ... و بعضا با تجربیات پیشین من همخوانی نداره.  شاید هم البته همین درسته ...  همین که من اونقدر قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 17:20

تا حوالی دو یا سه سال پیش همیشه چیزی رو که درون خودم می دیدم یه دختر بیست و سه چهار ساله بود که توی حوالی همون سن و سال انرژی هاش لوپ می خورد ... اما تقریبا از یک سال پیش به این طرف دارم بطور نمایی احساس خستگی می کنم ... این خستگی بیشتر ابعاد جسمانی داره تا روحی ... و با اینکه روحا انرژی زیادی در وجودم حس می کنم اما احساس می کنم جسمم به اندازه ی قبل تمایل و توان دنبال کردن روحم رو نداره ...  خستگی های من داره به اندازه ی حجمی که زمان بر من گذشته نزدیک میشه ... و این شاید شروع پا به سن گذاشتن باشه ... حتی اگر در شمای ظاهری جسم من هنوز این امر خیلی مشهود نباشه ... هنوز دوست ندارم چیزی درباره ی تمایل به اتمام بنویسم ... چون هنوز چندتایی کار هست که دوست دارم به انجام نیکو برسن ... چندتایی کار که می دونم تا ابد براشون فرصت ندارم ... چندتایی کار که شاید دین من به این زندگی و دنیایی که بخشی از اون سهم من شده، رو بتونند ادا کنند ...  امیدوارم در انتها چیزهای خوب و مفیدی از من در این دنیا باقی بمونه که حال دنیا رو قدری بهتر کنه ...   نوشته شده توسط نسیم  | لینک ثابت | قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 202 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 17:20

صبح اولین روز زمستونی به محض اینکه پامو گذاشتم توی حیاط چیزی سحرآمیز منو در آغوش گرفت ...  باغچه و نور و آسمون آبی و ابرای پراکنده ی سفید و برگهای نیمه پاییزی و پرواز جسته گریخته ی پرنده ها و صدای جیک جیک دوردست گنجشکها چنان ترکیب رویایی ای رو با هم ساخته بودند که ناخودآگاه یه لحظه احساس کردم توی بهشتم ... بهشتی که بزرگترین مولفه ش زیبایی و آرامش بود ...  سلام زمستون نورسیده ...  امیدوارم کوله بارت پر از زیبایی باشه برای همه مون ... به زیبایی و آرامش همین صبحی که به من هدیه شد پاییزمون که خیلی کم بارون بود امیدوارم زمستونمون پر برکت باشه ...  ____________________________________________ دکتری که گهگاه میاد اینجا در نگاه اول یه موجود خوشحال الدوله به نظرم می رسید که همیشه هیچ نظر مخالفی نداره و بطور کلی همیشه موافقه ( بر خلاف گوچای کارتن بَنِر )... اما امروز متوجه شدم که اینطورا هم نیست ... اون فقط نظر مخالفش رو تف نمی کنه توی صورت طرف مقابلش و خیلی ظریف موضوع رو عوض می کنه به یه سمت دیگه ... نمیشه گفت که این به خاطر ضعف یا ناتوانی آقای دکتر در ابراز عقیده شه بلکه برعکس من اینطور استنباط می کنم که اون به شکلی کاملا هوشمندانه داره موقعیتهای بسیار زیادی که به خاطر ابراز عقاید به تنش های غیر ضروری منجر میشه رو کاملا عاقلانه و محترمانه رد می کنه و به خاطر ابراز عقیده های غیر ضروری و اثب قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 142 تاريخ : شنبه 2 دی 1396 ساعت: 16:39

به خاطر ازدواج دو تا از بچه های اداره با هم بحث ازدواج این روزها بین مجردهای اداره ی ما یکمی پررنگ و داغ شده ...  طی صحبتهایی که راجع به دغدغه هامون داشتیم دوستم داشت می گفت که این روزا توی ازدواج بحث بچه دیگه برای خیلی ها چندان جایگاهی نداره ... بر خلاف من که قویا معتقدم یکی از اهداف مهم ازدواج - اقلا برای من - همون بچه ست که شاید اگر این موضوع نباشه ازدواج جایگاه چندان جدی و مهمی توی زندگی من نداشته و نداره ... به شوخی به دوستم گفتم خوشایندترین بخش این قصه برای من اینه که بالاخره می تونم با کودک درونم از نزدیک و در جهان بیرونی ملاقات کنم !!! ( گمونم عاشقش بشم البته عشقی که خالی از حرص خوردن هم نیست احتمالا! )  ولی فارغ از همه ی حرف و حدیث ها و شوخی و جدی ها من معتقدم یکی از بزرگترین موهبتهای جهان برای یک زن، توان زایش و جان بخشیدن به موجودی با اعتبار انسانه! و البته معتقد نیستم که یک زن فقط با زایش یه بچه، شایسته ی دریافت لقب مادر میشه ... چه بسا زنهایی که بچه ای رو به دنیا میارن و بویی از مادری نبردند و چه بسا زنهایی که بچه هایی رو مادرانه زیر پر و بال می گیرند که مادر بیولوژیک اونا نیستند ...  خلاصه که خوبه که توی سال 96 خبرهای خوب از گوشه و کنار شنیده میشه ... امیدوارم تا باشه خبرهای شادی و عروسی و تولد و ... باشه  ___________________________________________ دیدم یه شب تو برکه قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 138 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

گفت: ای کاش می دونستم، ای کاش اون روزا پیشت بودم ...  - برای چی ؟  * که تنها نباشی ...  - من به خیلیا چیزی نگفتم ... برای کسانی که دور از گود بودند ممکن بود خیلی دردناک باشه ... دوست نداشتم به خاطر من کسی درد بکشه ...  * اما من دوست داشتم پیشت باشم ...  با خودم فکر می کنم اون روزها دقیقا تمام کسانی که باید می بودند و توان حضور رو داشتند، بودند و حضور داشتند ... و تمام کسانی که باید از داستان باخبر می شدند، شدند ... و خدا دقیقا همه چیز رو طوری چید که به سمت خیر و روشنی بره ...  اون روزها همه چیز از یه جنس دیگه بود ... حتی سختی ها هم زیبا و خواستنی بودند ...  من بابت تمام چیزهایی که پیش اومد و گذشت، عمیقا سپاسگزارم ...  ___________________________________________ گفتم: میخوام برم یه جایی باهام میای؟ * کجا؟ - قبرستون قدیمی ...  * حالا چرا اونجا؟ اینهمه جا!!!  - نمیدونم ... دلم اونجا رو میخواد دلیلشم نمیدونم ...  تنها رفتم ... و چه خوب که تنها رفتم تا اومدن دوستم یه ساعتی فرصت داشتم بین قبرهای قدیمی و اون فضای خوشایند تا دم غروب قدم بزنم و در سکوت، در سکون و در فضایی که فقط تماشا بود - بی هیچ فکری - به اجزاء محیط خیره بشم ...  و حتی اون سمور بامزه ای که تا منو دید ایستاد و بهم خیره شد و زبونش رو دور لبش چرخوند ( لابد به نظرش یه غذای بالقوه ی خوشمزه اومدم ) هم بیش از اینکه باعث بشه به قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 180 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

پاییز در چشم به هم زدنی به نیمه رسید ...  زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم ... زودتر از چیزی که فکرشو می کردم این پاییز هم رو به پایانه ...  هوا نیمه سرد و بی بارونه ... آسمون نه بغضی داره و نه اشکی ...  همه چیز به طرز عجیبی ساده و معمولیه ...  مدتیه آلرژی دوباره به جون من افتاده و تنفسم رو خش دار کرده اما خوب فعلا که کج دار و مریز دارم باهاش طی می کنم ... بدترین بخش قصه اون تبهای آلرژیکه که وقتی شروع میشه توان انجام کارای تمرکزی رو ازم می گیره ...  اما خوب بازم الهی شکر ...  _________________________________________________ چند روز اخیر پشت سر هم ماموریت بودم ...  ماموریت های خوب به جاهای دور و نزدیک ...  بهترینشون ماموریتی بود که به سمت روستای سنگر نورآباد داشتم ... از این لحاظ که توی مسیر برگشت از مسیر جاده ی بوان برگشتیم و دیدن اونهمه سبزی و زیبایی و بساط انارفروش های بین راه و آبشارکهای تک و توک و حتی اون چادرهای ایلیاتی که برای استراحت به پا شده بودند، واقعا روحمو نوازش داد ...  تنها قسمت ناراحت کننده ی ماجرا دیدن جسد تازه ی یه سمور قهوه ای بود که ظاهرا ماشین بهش زده بود و خودش رو کشون کشون به حاشیه ی جاده کشونده بود و همونجا هم مرده بود ... معصومیتش و مرگ بی رد و نشونش - که روی چهره ش بیشتر شبیه یه خواب ساده سایه انداخته بود - ناراحت کننده بود ...  اما خوب، مرگ بهرحال قصه ی قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 189 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

   بارون اومد ...  بالاخره ... بعد اینهمه وقت اولین بارون پاییزی ما دیشب شروع شد و خوشبختانه هنوز هم ادامه داره ...  خیلی وقت بود دیگه منظره ی ابری رو از قاب پنجره ها نمی دیدم ... الان خوشحالم ... روزهای بارونی انرژی من صدچندان میشه ... انگار که تمام دنیا از همه ی انرژی های منفی پاک میشه و فقط طراوت و تازگی رو میشه از فضای اطراف استشمام کرد.  الهی شکر ...  البته امیدوارم این بارون توی مناطق زلزله خیز هم متبرکانه بباره ... و رد دردی از خودش به جا نذاره ...  _______________________________________________________ هر چیزی در جایگاه درست خودش میتونه کمال خودش رو تجربه کنه و در موقعیت ها و جایگاههای نادرست، بخشی یا همه ی اون چیز حیف و میل میشه.  دوستی هم از این قاعده مستثنی نیست.  البته که نمیشه یک نسخه ی یکسان برای همه در تمام موقعیت ها پیچید و البته که هر موقعیتی روش خاص خودش رو می طلبه، اما بهرحال یه نکته رو نباید از نظر دور کنیم، بعضی ها ظرف بعضی چیزها نیستند. همیشه باید حد همه چیز رو رعایت کرد. نباید توی دوستی ها و حتی عشق، فوران احساسی کنیم. نباید مداوم باشیم ... باید بودنمون معنادار باشه ... باید حضورمون لازم باشه.  مثل همین بارون ...  که بعد از اینهمه انتظار وقتی می باره برای اکثریت عزیز و خواستنیه ...  حضور باید با ضرورت همراه باشه ... یعنی جایی باش که بودنت، ضرورت داره ...  __ قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

ساده تر از اونیه که فکرشو می کنی ...  کوتاهتر از انتظار  و فراتر از تصورات ما ... یا حتی گاهی رو در روی اونا ...  هرچقدر میخوای با دانسته های خودت یا دیگران تعریفش کنی، کمتر به نتیجه می رسی ... شاید فقط تنها راه برای شناختش توی خودش خلاصه شده باشه: زندگی ...  _______________________________________________ تعصب، نقطه ی مقابل تفکره ... نمیشه این دو رو با هم جمع کرد ...  هر وقت یکی از اینها باشه دیگری لاجرم نمیتونه بمونه ... باید بار و بندیلش رو جمع کنه و - حتی اگر به طور موقت - از صحنه خارج بشه ...  و چه خوب که اونی که میره، تعصب باشه ... چون تعصب در هر چیزی - حتی ارزش مداری و اخلاق گرایی - خوب نیست ...  همیشه جایی برای رشد وجود داره و این بین انعطاف پذیری عرصه رو برای رشد، وسیع تر می کنه ...  _______________________________________________ چند روزه که دارم به حرفهای روزمره ی خودم و دیگران دقت می کنم ...  و عمیقا به این نتیجه رسیدم که بخش عظیمی از این حرفها بی مورد و بی ضرورتند ...  نمیخوام خیلی مته به خ.شخاش بذارم، اما حتی اگر این حرفها به هدف برقراری ارتباط هم باشند، خیلی هاشون بی ضرورت و بی فایده هستند و در نهایت به نشتی انرژی منجر میشن.  چند وقتیه که به این فکر می کنم خیلی از ابزارهایی که ما در اختیار داریم اگر فقط در مواقع ضرورت و لزوم استفاده بشن، خیلی از دغدغه های ما به شکل ق قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

مدتهاست که به یه خلوت وسیع احتیاج دارم و شاید الان بیشتر از هر وقت دیگه ای ...  گمون می کنم اگه این خلوت به زودی محقق نشه باید آماده ی پرداخت هزینه های روحی سنگین باشم ....  الان توی محیط کار، توی خونه، در روابط جمعی و .... در هم آمیختگی ها اونقدر زیاد شده که نمی تونم بیش از این تحملش کنم ... و یک سر این در هم آمیختگی ها به شدت با محبت در هم تنیده ست ... و این بدترین نوع اختلاطه .... چیزی که نمیشه به راحتی از کمندش رها شد و هر عکس العملی که نشونه ای از رنجش رو با خودش همراه داشته باشه - از جانب من در مقابل این ارتباطات - به طرز فجیعی می تونه موجب بازخوردهای دسته جمعی آزرده خاطرانه بشه که همه چیز رو بغرنج کنه ...  خلوت میخوام و فرصتی که بتونم بدون حل شدن به ارتباطاتم در هر وضعیت و جنبه ای، سر و سامون بدم.  از طرفی از کارها و برنامه های پیش روم هم به شدت عقبم نه به این دلیل که وقت ندارم بلکه بیشتر به این دلیل که ذهنم اونقدر آشفته احواله که نمیتونم متمرکز بشم و زمانم رو مدیریت کنم ... شاید یکی از دلایلی که تحمل ارتباطات همه جانبه رو هم ندارم همینه ...  احساس تهدید شدن دارم و درست به همین دلیله که به طرز مسخره ای بهانه گیر و عیبجو شدم و دلم میخواد توی هر چیزی جنبه های منفی ش رو ببینم.  مدتیه در برابر تهدیدهای موقعیتی، پر از فکرای منفی شدم ... این حال رو دوست ندارم ...  توی لوپ معیوب اف قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 166 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

مثل ماهی که توی آبه و بی خبر از اون، ما هم در آغوش مرگ متولد می شیم ... مرگی که هر لحظه با ماست و اونقدر نزدیک که ما اصلا نمی بینیمش ...  این چند وقت با تمام وجودم لمس کردم که ما آدمها چقدر تنهاییم و این پیوندها - حتی پیوندهای خونی و نزدیک - چقدر گسستنی و بی اعتبارند و وقتی پای درد و رنج وسط کشیده میشه، چقدر در تسکین دیگری و رد شدن او از این برهه ناتوانیم ...  سهم رنج هر انسانی با تمام زیر و بمش مال خودشه،شخص خودش ... درست مثل سهم اون از هوا و نفس و آب و خاک ...  و این هم دردناکه و هم خوب ... دردناک، از این بابت که برای کسانی که دوستشون داری همیشه اونطور که باید نمی تونی تقلا کنی و یا موثر باشی ... و این خودش باعث درد و رنج مضاعفه ... خوب، از این بابت که اگه از همون ابتدا این موضوع رو با تمام وجود بپذیریم شاید چیزی به اسم رنج، ماهیت دردناک خودش رو اونطور که الان هست، از دست بده ...  _____________________________________________ اغلب روابط بر شنیدارهای سطحی و در نتیجه سوءتفاهمهای ریز و درشت مبتنی هستند. سوءتفاهمهایی که لزوما به برخوردهای منفی هم منجر نمیشن اما بهرحال زیرساخت شناخت های اشتباه موقعیتی و بین فردی هستند ...  شاید زبان و واژه ها و همینطور عادت به درست نشنیدن و در نتیجه درست درک نکردن بزرگترین نقش رو توی این زمینه ایفا می کنند و البته حتما گزینه های دیگری هم در این بین دخ قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 151 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

همه چیز به طرز غریبی شبیه یک کمدی به نظر می رسه ...  احساساتی که در یک جایگاه خیلی آتشین و تند و تیز هستند در یه جایگاه دیگه نه تنها اونقدر پر هیجان نیستند بلکه گاهی حتی اصلا موجودیت ندارند ...  چیزی به اسم قضاوت، واقعا جایگاهی نداره وقتی از عمق جان درک می کنیم که همه چیز به طرز غریبی به شرایط و هزاران هزار فاکتور خطی و غیرخطی وابسته ست ...  _______________________________________________ - تو خیلی مهربونی ...  این جمله رو مدتیه که زیاد شنیدم ...  اما من واقعا مهربون نیستم ... فقط کاری رو که فکر می کنم درسته انجام میدم ... شاید همین از منظری مهربونی به نظر برسه اما در مناظر دیگری هم ممکنه خودخواهی جلوه کنه ... این به شدت بستگی به دیدگاه طرف مقابل داره و اینکه عملکرد من چقدر با منافع شخصی اون در تضاد یا هماهنگی هست ...  اغلب ما آدما یا موقعیتها رو اونطوری که می بینیم و درک می کنیم، قضاوت می کنیم نه اونطوری که واقعا هستند. اغلب ما ارتباطات و حوادث پیش رومون رو بر اساس منافعی که برای ما دارند یا احیانا مضراتشون - باز هم برای شخص خودمون - ارزیابی می کنیم و درباره شون حرف می زنیم. _______________________________________________ امروز توی کوه قدری سکوت و خلوت خوشایند رو در خلال تنهایی کوتاه اما دلچسبی که سر راهم قرار گرفت، مزه مزه کردم ...  هوا خوب بود - سرد و ملس ... در کنار جمع دوستانه قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 161 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

شاید گوشه ای از فلسفه ی زندگی بعضی از آدمها که به چشم من و تو خوار و ضعیف و ناتوان و بی آرزو و بی هدف و یا حتی بی مصرف میان این باشه که بوته ی آزمایش من و تو باشند ... تا خودمون در درون خودمون و خلوت بی تماشاچی مون محک بخوریم و بفهمیم واقعا چقدر از اون ادعاها و حرفهایی که در شرایط طبیعی ازشون دم می زنیم، حقیقت وجود ماست و چقدرشون یه مشت ژست و ادعا ...  ارتباطات غیر دلخواه، شرایط سخت و تمام چیزهایی که در ظاهر زشت برای ما اتفاق می افتند نقش همون غربالی رو دارن که زشتی های ما رو نگه می داره جلوی چشممون تا خوب ببینیمشون ... و تصمیم با ماست که باهاشون چکار کنیم ...  _______________________________________________ قضاوت احمقانه ترین شکل توهینه ... توهینه چون ما به تمام اجزائی که باعث میشن رویدادی رخ بده، اشراف نداریم. احمقانه ست چون لاجرم ما رو به سمتی می بره که همون شرایط رو در نهایت در جا و مکانی دیگه تجربه کنیم ...  _______________________________________________ آن روزها آدم بزرگها و زاغهای فراق اینسان فراوان نبودند وقتی که بچه بودم مردم نبودند آن روزها  وقتی که من بچه بودم غم بود  اما ...  کم بود ...  نوشته شده توسط نسیم  | لینک ثابت | قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

صبح شنبه باشه، هوا خوب و ملس و بارونی باشه با ابرای سیاه و خاکستری و اکسیژن فراوون ...  هرچقدر هم حالت بد باشه، باز یه لبخند ناخودآگاه میاد و گوشه ی لبت جا خوش می کنه ...  ممنونم بابت بارون، این صبح زیبا و یه روز دیگه که به سلامتی آغاز شده ...  _______________________________________________ توی این یکی دو ماه اخیر با دیدن ماجراهایی که داره اتفاق می افته دارم کم کم به این نتیجه می رسم که مردن تو لزوما بر اساس خوبی یا بدی تو رقم نمی خوره. یعنی اگر آدم خوبی باشی حتما باعث نمیشه که مرگ راحتی داشته باشی یا بالعکس ...  من دارم آدمایی رو می بینم که علیرغم معدل خوبی که در عملکردشون دارند، اما سرنوشتشون داره بدجوری نامهربونی می کنه باهاشون ...  شاید هم این ظاهر ماجرا باشه ... پوسته ی دردناکی که من شاهدشم ... اما بهرحال این درد وجود داره ... هم برای اونا هم برای اطرافیان ...  زندگی بیشتر از چیزی که فکرشو می کنیم غیرمنتظره و برنامه ریزی ناپذیره ...  و این مفهوم از شش سال پیش برای من خیلی پررنگ شده ... و در ذات خودش اگرچه در بعضی زوایا چون باعث میشه کمتر به چیزهای اطراف دلبسته بشیم، رهایی بخشه  اما در نوع خودش دردناک هم هست چون همیشه در حالت تعلیقی ... و هیچ چیز نمی تونه تو رو اونقدر به خودش مشغول کنه که بر اساسش زندگی ت رو بچینی ...   _______________________________________________ شادی بطلب قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

دلتنگی های آدمی راباد، ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد  و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند. سکوت سرشار از ناگفته هاست از حرکات ناکرده اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من ...   شعر : مارکوت بیگل ترجمه: احمد شاملو      نوشته شده توسط نسیم  | لینک ثابت | قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 205 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 6:21

وقتی ناراحتی، اشک وقتی دلتنگی، اشکوقتی بی پناهی، اشک وقتی خسته ای، اشک وقتی ترسیدی، اشک وقتی خوشحالی، اشک وقت جدایی، اشک وقت رسیدن، اشک وقت حسرت، اشک وقت سپاس، اشک وقت تولد، اشک وقت مرگ، اشک ...  اینهمه اشک اینهمه حرف که به هیچ کلامی در نمیاد و همه ش جمع میشه توی شیره ی جانی که اشکه ...  اشک گنجینه ی گرانبهایی هست که وقت اومدن به زمین به انسان هدیه شد ...  و فقط انسانه که اینهمه معنی متضاد رو میتونه در قالب اشک ابراز کنه ... شاید از این منظر بشه اشک رو همتای کلام دید ... با این تفاوت که اشک جهانشمول تر از واژه هاست  نوشته شده توسط نسیم  | لینک ثابت | قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 179 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 6:21

دلتنگ و خسته و پریشون بودم ...  تنها راه ارتفاع گرفتن بود ... هیچ کس نبود که باهاش برم کوه و البته توی اون هوس بی مقدمه و ناگهانی، اون وقت شب بعید بود کسی دلش بخواد با من همراه بشه ...  جرأت تنها رفتن رو توی خودم نمی دیدم ... اما بالاخره دل رو به دریا زدم ...  غار خیلی دور نبود ... اما یکمی از مسیر اصلی، پرت بود ...  سردرگم بودم که کجا برم، توی مسیر اصلی یا به سمت غار ... شانس خوبم این بود که به خاطر حضور گروه های کوهنوردی، کوه شلوغ بود ... دلم نمیخواست بین شلوغی ها باشم اما بابت حضورشون دلگرم بودم ... در نهایت تصمیمم رو گرفتم ... رفتن به غار ...  مسیر به شدت بادی بود ... غارم رو براحتی نمی دیدم ... ماه هم به نیمه راه رفتنش نزدیک شده بود ... باطری هدلایتم هم ضعیف بود ... تنها ترسم عقربها بودند ...  در نهایت یه تخته سنگ بزرگ نزدیک غارم دیدم ... مطمئن نبودم که توی اون تاریکی، غار، جای چندان امنی باشه برای همین هم نرفتم توش و به موندن پایین غار اکتفا کردم ...  کنار تخته سنگ که نشستم با خودم فکر کردم هوا سرده و آتیش لازمم ... اما حس گشتن دنبال چوب و خار و خاشاک رو نداشتم ... علاوه بر اون دلم نمی خواست گرمای خوشایند آتیش وسوسه ی موندن و به خواب رفتن توی کوه رو در من بیدار کنه چون بعید بود بتونم مقاومت کنم ... تنها شانسم این بود که یه شال گرم همراهم بود ... هرچند کفاف سرما رو نمی داد اما از هیچی بهتر بود ... شاد از اینکه بالاخره تونستم اون وقت شب تنها برم کوه ، دلتنگ از اینکه تنها به کوه رفتم ... خیره به آسمون پر ستاره و شهری با چراغهای روشن ... شهری که باید از ارتفاع می دیدمش ... ارتفاعی که خیلی چیزها رو توی خودش حل می کنه و خیلی چیزها از اونجا کوچیک میشه ...  ارتفاعی که بهم یادآو قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 213 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 6:21